لحظه‌ی کوتاه

...دل به‌یک لحظه‌‌ی کوتاه به‌هم می‌ریزد
مشخصات بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

+

به نسیمی همه راه به‌هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به‌هم می ریزد

آنچه را عقل به‌یک‌عمر ‌به‌دست آورده است

دل به یک لحظه‌ی کوتاه به‌هم می ریزد

"فاضل نظری"

+

قبل ترها شخصی نوشتن در فضای وب رو "بیهوده نویسی" و خیانت به عمر می پنداشتم...
این اواخر میل نوشتن دارم، بی آنکه بیهوده دانمش...

+

یادداشت های پراکنده ام از آنچه می خوانم و می بینم و می شنوم و می تجربه ام! و می......!
می دانم که بعد ترها برای شناختن "من" قبل تَرَم به کار می آید...

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۱۵ ق.ظ

9- خیالم هر شب تو را مرور می‌کند...

بسمه


هنوز برای خاطره نوشتن زود است،اما اتفاقی افتاد که باعث شد برگی از خاطرات اردوی جنوب سال 91 را ورق بزنم:

+ آخرای اردوست. شب، خسته میرسیم به جمکران. دلم میخواهد برم یه گوشه ای بشینم تا هم خستگی به در کنم و هم گوش سپارم به نوایی که توی فضا می پیچد1

قدم زنان با هادی به سمت مراسم دعا حرکت میکنیم که گوشی اش زنگ میخورد...

از حرف زدنش متوجه میشوم که زنگ از طرف خواهران بوده انگار. اطلاع میدهند که برگه ی نظرخواهی کم آمده انگار! و این یعنی باید بریم خیابونا رو بگردیم بلکه جایی پیدا کردیم تا کپی بگیریم. باهم میرویم به سمت خروجی و خیابانهای اطراف را میگردیم...

دریغ از یک مغازه ی فتوکپی! کلی دور و بر را میگردیم اما پیدا نمی شود

در این بین توجهمان جلب میشود به دخترکی که تو این ظلمت شب فال می فروشد...

هادی به حرفش میگیرد و به لطافت کودکانه سوال میکند که بزرگترش کجاست و نمی ترسد از اینکه تنها تو خیابون هست و ....

من اما... انگار غم انگیزترین ترین صحنه ی عمرم رقم می خورد. همیشه این طور صحنه ها برایم خیلی دردآور بوده. اما این بار...

ظلمت شب، دخترک تنها، معصومیت چشمانش،...

فالی ازش میخرم و پولی میگذارم در دستان کوچکش

و فکر میکنم به اینکه چرا بعضی ها دارند و بعضی ها ندارند!...

قدم میزنیم برای پیدا کردن فتوکپی. من اما دلم پیش آن دخترک است

یاد چشمان معصومش می افتم و چشمانم گرم میشود... دلم می خواهد گریه کنم، اما نمیدانم برای چه....

هادی ازم جدا میشود تا آدرسی بپرسد. من هم میروم به سمت سنگک پزی تا یک خودکار بگیرم ازش!

خودکار بیکِ آمیخته به آرد را ازش به امانت میگیرم. می نشینم کنار خیابان و فکر میکنم به همان دخترک...

فکر میکنم به این که اسیر دنیای رنگارنگ خود شده ایم و بی خبر از دنیای خاکستری هم نوع خودمان...

و بدم می آید از هرچی شکم سیر و حال خوب و رفاه و .... از اینکه به این راحتی خرج میکنیم، به این راحتی میخوریم، می نوشیم و ... و فراموش میکنیم روزی را که به همین راحتی می میریم

می نشینم کنار پیاده‌رو و پاکت فال را میگذارم روی زانویم. برای تفنن فالم را میخوانم. قلم میچرخانم پشت پاکت فال و خطی مینویسم...

خطی می نویسم تا زمان، اتفاق و حال آنروزم را از یاد نبرد...و در دلم دعا میکنم نرسد روزی که غفلت و فراموشی مرا ببرد

هادی میرسد و باز میرویم تا مغازه ی فتوکپی پیدا کنیم....

.

.

این روزها شدیدا محتاج حالِ آن روزها هستم

تصویر فال و یادداشت پشت پاکتش را میذارم تو ادامه مطلب

*******

++ چاره ای نبود، نخواستی و این دست از تو دور ماند...

بعد از آن...

چاره ای نبود، خواستم این چشم بعدِ تو بسته بماند...

اما خیالم...

خیالم نه خواست تو را قبول دارد و نه خواست من را

با دست از تو دور مانده و چشم بسته....خیالم هر شب تو را مرور می کند....

*******

+++ نه که ندانم، نه. "میدانم" اشتباه میکنم اما...

خواستَنَم، دانستَنَم را کنار می زند و می کشانَدَم به بوفه...

می‌رسم و رسیده‌ای...

حالا حائلی‌ست میان من و من...

یک منم آن طرف و یک منم این طرف...

به فکر فرو میروم. ترس از رسوایی نبود دیوانگی میکرد این دل...

*******

++++ این طرف و آن طرف...گرد خود میچرخیم

خیال میکنیم حالمان هم می چرخد!

اما دریغ... حالمان نمی چرخد...



************************

(1) علت خستگی را تو یک داستان طنز، همون سال با عنوان "شرح آخرین رمق" تو مجله ی بعد اردو نوشتم. اگه عمری باقی بود همون داستان رو بعدتر اینجا هم میزارم

+ گاهی وقتها تحملش سخت می شود

کاش قبل از آنکه انگیزه و خواست آدمی تمام شود، خودش تمام می شد...

+ من به تو نمیرسم اما تو هم از من جدا نمی شوی... مهمان منی...

هر شب در خیالم مرور میکنم تو را...

+ زودرنج بودم زودرنج تر شدم، دنبال بهانه ای هستم تا  همه را دعوا کنم...

+ گاهی اوقات از هر مسیری که بری، باز تهش برمیگردی همون خونه ی اول سکانس اول فیلم پل‌چوبی

+ خوشبخت یوسف به‌سفر رفته‌ی من است / یار    سراغ   دگر   رفته ی    من    است
   آینده  و  گذشته ی  محتوم  من یکی ست / تقدیر،  خنجر  به  جگر  رفته‌ی  من است
   این چشمه ای که بر سر خود می‌زند مدام / فواره نیست، طاقتِ سررفته‌ی من است فاضل نظری
 





دخترک فال فروش- راهیان نور


دخترک فال فروش- راهیان نور- یادداشت

نظرات  (۱۲)

تو یه چیزیت میشه آخرش "وا رث"

پاسخ:
نترس هیچیم نمیشه!
سر دوست سلامت باد...

سلام

مانند این روزها سالهابود که روزهای آخر سال بدون اینکه چیزی بخرم تو خیابونای شهرم قدم میزدم خدای  ام رو به اسم خدای یتیمان وخدای غریبان می خواندم بی آنکه دانم روزی این خداهم خدای خودم خواهد شد.حالا خالی از هر چیز در شبهای روشن عمرم منم ویارم وزمزمه نام گرانقدرخدای علی بن ابی طالب وعلی بن موسی الرضا.ازهمه عالم همین مرا بس

پاسخ:
سلام
یادش بخیر شرح آخرین رمق با اون کاریکاتورش...
کاش تو همان اوضاع و احوال خوب همان روز های اردو می ماندیم ....
زیبا بود، مطمئنا حق این طفل معصومها ماشین و موبایل و ویلا و هزار کوفت و زهرماریه که بعضی پولدارا به حرام به جیب زدن ... 
پاسخ:
ممنون
در اینکه این کارا شبکه ای هست و این طفلک ها ابزار دست برخی دیو صفتان، شکی نیست
اما اصل قضیه همین است که طفل معصومی که هنوز 10 سالش هم نشده در سیاهی شب تنها و سرگردان فال میفروشد...و وقتی مقایسه میکنی با آنهایی که در آغوش مادرانشان آرام گرفته اند، دل آدم آتش میگیره.
خدا میداند در آن قلب کوچکش از ترس شب و رنج کار و هول تنهایی و خوف اینکه پولی گیرشان نیاید و دیدن همسالان خود در حالی که دست والدینشان را گرفته اند  و ... چه غوغایی است

lسلام

باعث شدین دوباره به نوشتن روی آورم ودوباره به سوختن .

گنج گرانبهایی از این نوشتن ها وبه دست آورده اید.  الماسی به درخشش اشک های معصومانه
پاسخ:
سلام
موفق باشید.
سلام
...... ای کاش از روز ازل هیچ نمی فهمیدیم.

جمله‌ی نقش بسته بر صفحه اول دفتر آرزوهای یک طفل معصوم بی سرپرست(خیابان گرد):
حسبناالله‌و....

پاسخ:
سلــــام. بح بح  جناب راهزن! از این ورا؟!

...یعنی الان خیلی میدونی دیگه؟!!
منتظرم امتحانا تموم بشه بیفتیم شبگردی!

دردآور است...
دیوانه ای

اینگونه بهرام رو نمیپشندم!

شاید هم تو این گونه مهرزادی رو نپسندی

ولی در کل حال نمیکنم با این لحظه کوتاه!!!
پاسخ:
بوودم!

نمیدونم بعدا چه قضاوتی خواهم کرد، اما همینم! نمیتونم خودم رو حاشا کنم

هر طور باشی، مهرزادی! و من مهرزادم رو میپسندم!

لحظه ی بلند میخوای؟
لازم دارم

قدیما خیلی که کار تنگ میشد طرف میرفت پیش امام زمانش

کاش میشد بهش وصل میشدیم..
۲۵ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۰ پابسته؛ داستان‌های‌خیلی‌کوتاه
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D9%86%D8%AC%D8%A7%D9%84_%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%AA%D9%88%D8%B1_%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86
پاسخ:
ویکی پدیای مربوط به قضایای سال 85

سلام

عبدآلوده  اگر ایشانو رودیدید سلام مارو هم برسانید وبگید یه نفر هم میگفت این انصاف نیست..........

این توجیهارو قبول ندارم ;i ...

پاسخ:
سلام
سلامتون رو به عبدآلوده میرسونم!!!   مرجع کلمه ی "این" رو پیدا نکردم متاسفانه!....

...

موفق باشید

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۵ پابسته؛ داستان‌های‌خیلی‌کوتاه
http://arabi-maleki.blogfa.com/post-414.aspx
پاسخ:

تحلیل و نقد یکی از فقرات نسخه رایج زیارت عاشورا

سلام قبل از نوشتنت آقای راهزن واسم تعریف کرده بودکه کلی اشکم رو درآوردولی من ترجیح میدم همان دخترک معصوم  همراه بادردرنج ترس و....باشم ولی رفاه زده وبی خبر وبدون درک از وازه های درد رنج دلهره بی بولی ظلمت و.....نباشم.ممنون آی وارث

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی