لحظه‌ی کوتاه

...دل به‌یک لحظه‌‌ی کوتاه به‌هم می‌ریزد
مشخصات بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

+

به نسیمی همه راه به‌هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به‌هم می ریزد

آنچه را عقل به‌یک‌عمر ‌به‌دست آورده است

دل به یک لحظه‌ی کوتاه به‌هم می ریزد

"فاضل نظری"

+

قبل ترها شخصی نوشتن در فضای وب رو "بیهوده نویسی" و خیانت به عمر می پنداشتم...
این اواخر میل نوشتن دارم، بی آنکه بیهوده دانمش...

+

یادداشت های پراکنده ام از آنچه می خوانم و می بینم و می شنوم و می تجربه ام! و می......!
می دانم که بعد ترها برای شناختن "من" قبل تَرَم به کار می آید...

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ق.ظ

21- غرور مقدس

بسمه


+ ای ساربان ای ساربان... / تمامی دینم به دنیای فانی / شراره ی عشقی که شد زندگانی / به یاد یاری خوشا قطره اشکی / ز سوز عشقی خوشا زندگانی...
                                                                       دانلـــــود
*******
++ وارد حرم خانوم معصومه (س) که شدم، رفتم سمت کتابهای زیارت. پیرمردی که از دور آدم با ذوقی نشون میداد،خطابم کرد:
- آقا پسر بیا اینجا ببینم! 40 سال است دارم به طلبه ها میگم، باز هم دارن اشتباه میخونن. بیا این رو بخون!
با بی میلی و اکراه به خاطر این که وقت اندکی که داشتم هدر نرود، نزدیکش شدم. دو باره همان جملات رو تکرار کرد و قرآن روی دستش را باز کرد و گفت:
- بخوان!
پرسیدم:
- از روش بخونم؟!
جواب داد:
- آره از اول آیه بخون تا آخر. بخون!
با اعتماد به نفس شروع کردم به خواندن:
- وَقَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا رَبَّنَا أَرِنَا الَّذَیْنِ أَضَلَّانَا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ نَجْعَلْهُمَا تَحْتَ أَقْدَامِنَا لِیَکُونَا مِنَ الْأَسْفَلِینَ1
گفت:
- غلط خوندی!
تعجب کردم از این که کجاش رو غلط خونده ام! از دور و بر دو نفر از طلبه ها رو هم صدا کرد و از آنها هم خواست همان آیه را بخوانند. قرائت هر دو را اشتباه و غلط دانست. شروع کرد به خواندن آیه:
- وَقَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا رَبَّنَا أَرِنَا الَّذَیْنِ أَضَلَّانَا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ نَجْعَلْهُمَا تَحْتَ أَقْدَامِنَا لِیَکُونَا مِنَ الْأَسْفَلِینَ
با کمال تعجب دیدم هر سه نفر غلط خوانده ایم! و درستش همانی است که پیرمرد خواند. سپس شروع کرد به سخن گفتن:
- از زمان آقای بروجردی دارم به این طلبه ها میگم درست بخونید. دقت کنید. چهل سال است. باز هم دارن اشتباه میخونن! این موارد 29 تا است که دقت میخواهد و همه اش را دارم. برید به طلبه های دیگه هم یاد بدید درست بخونن!2
راست میگفت! بعدا از چند نفر خواستم همان آیه را بخوانند همه اشتباه خواندند!
الآن دارم افسوس میخورم که چرا همه ی آن 29 مورد رو از آن شیخ خوشرو و خوش برخورد نگرفتم!

*******
+++ به شخصه اگر در آن جلسه ی کذائی پادگان باکری بودم و برخورد زننده ی آن جناب مسئول نسبت به من یا زائران کاروانی که من مسئولش بودم، اتفاق می افتاد، همان جوابی رو میدادم و همان برخوردی را میکردم که سال 92 در ماجرای مقاله ی "بابک خرمدین؛ قهرمان جعلی" باهاش کردم.
اون‌شب تا نزدیکی‌های پنج صبح خوابم نبرد. نصف‌شب فکرم مشغول بود و تدارک جواب معقول و متناسب،یا همان فتنه! بد جوری به سرم زده بود!با نیت خیر و از روی استدلال ساعت حدودا یک نصفه شب از شدت ناراحتی برای مشورتیا تسکین در محوطه ی پادگان با کریمی فرد قدم زنان حرف میزدم. او شرایط اردو و مدیریتش را یادآوری می کرد، من هم در دلم به خوابیدن ولو با بغض مجاب میشدم...
چند وقتی می شود مجموعه ی شهید مدنی آذربایجان به این بی حرمتی ها و تحقیرها عادت کرده است. اتفاقا افرادی هم در مجموعه روی کار آمده اند که الحمدلله خوب تعامل کرده‌اند!3 خداروشکر سال به سال هم سهم آیندگانِ مجموعه از این میراث شوم بیشتر می شود. تا جایی که همه قانع شوند، بهترین و کارآمدترین سیاست در قبال این مجموعه همین است. تعبیر دیگری از خلایق هرچه لایق!
.
.
.
گاهی وقتها لازم است مسئولیت و رابطه ی سازمانی و بخشنامه شفاهی! و حرف زور و بی منطق را کناری نهاد و از "شأن" دفاع کرد. مخصوصا اگر طرف مقابلت...همان!
.
.
.
سه‌سالی می‌شود که "ققنوس‌فاتح" را خوانده‌ام.4 سرگذشت فرمانده‌غریب "محسن وزوایی". ازهمان زمان علاقه‌ی وافری به شهید وزوایی پیدا کردم. نمیدونم چرا! شاید به‌دنبال توجیهی برای غد بودن و جواب سربالا دادنم بوده‌ام! حس‌خوبی داشتم ازاینکه در چندین مورد، هم‌خصلت و هم‌خلق‌و خوی شهیدوزوایی بودم! به‌خصوص درزمینه‌ی غدبودن و صریح‌بودن! البته این‌روحیه، مناسبِ موضع خودش هست و خیلی کم پیش می‌آید که لازم شود!

*******
++++ ماجرای اختلاف حاج احمد متوسلیان و شهید وزوایی
مضمون خاطره ای از کتاب ققنوس فاتح که متاسفانه الان در دسترس ندارم تا صفحه و آدرسش رو بنویسم و خلاصه اش رو اینجا میارم.

" قضیه از این قرار است که روزی حاج احمد متوسلیان (فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله)، با ماشین شان به منطقه ی بِلتا می رفته اند که توی راه شهید وزوایی (فرمانده گردان حبیب) رو می بینند که نیروهای گردان خودشان را از محل تمرین گردان حرکت داده و به سمت دو کوهه می روند. حاج احمد آقا به شهید وزوایی عتاب می کنند که:
- تمرین قرار بود ساعت 6 تمام شود، درحالی که ساعت چهار هست و شما دارید بر میگردید.
شهید وزوایی پاسخ می دهند:
- تمرین ما تمام بود و نتیجه ی لازم رو گرفته ایم و نیازی به حضور بیشتر در منطقه برای تمرین نبود.
اما حاج احمد قانع نمی شوند و به شهید وزوایی می گویند:
- حرف همانی است که زده شده و شما باید تا 6 در منطقه حضور داشته باشید.
سپس حاج احمد، کل گردان رو که 15 کیلومتر آمده بودند، به محل تمرین برگردانده و امتحان گرفته بودند که ببینند آیا واقعا آماده هستند یا نه! بالاخره حاج احمد روی تپه ای می روند و دستور تمرین خیز 5 ثانیه رو به نیروهای گردان حبیب می دهند، اما نیروها نمی توانند دستور را خوب اجرا کنند و حاج احمد گلایه می کنند که با این وضع چرا تمرین رو ادامه نداده بودند.
البته این نکته هم هست که به روایت شهید محمود شهریاری که جانشین لشگر 27 محمد رسول الله بوده، حاج احمد اخلاق تندی داشتند و اتفاقا همان اوایل هم شهید شهبازی به حاج احمد گفته بود که :
- فکری به حال اخلاق تند خودت بکن وگرنه فردا که رفتی خوزستان، این تیپ کارش سر نمی گیرد!
حاج احمد هم در جواب گفته بودند:
- نگران نباش برادر! تندی های مرا توی تیپ، شما با نرمی هایت جبران می کنی!
خلاصه توی این ماجرا حاج احمد رو کرده بود به شهید وزوایی و گفته بودند:
- حالا وقت فرمانده گردان است که ببینیم خیز 5 ثانیه رو چطور می روند!
اما شهید وزوایی که از برخورد حاج احمد آزرده خاطر شده بود در جواب می گوید:
- بنده خیز نمی روم!
در ادامه حاج احمد که انتظار تمرد را نداشت، رو به سوی سردار برقی (راوی داستان) می کند و می گوید:
- بروید و سلاح فرمانده این گردان از او بگیرید!"
اما شهید وزوایی در جواب، با صلابت و لحنی که نشان دهنده ی غرور جریحه دار شده اش بود، جواب می دهد:
- تفنگم رو تحویل نمی دهم!
.
.
.
شرح این ماجرا زیاد است و نتیجه اش این می شود که شهید محمود شهبازی و سردار شهید حاج حسین همدانی5 وساطت می کنند و شهید وزوایی که امتناع صریحش به خاطر غرور مقدسی بود که جریحه دار شده بود و حاج احمد که تندی اش به خاطر احساس مسئولیت در قبال جان افراد یک گردان بود و به گفته ی خودش به خاطر این که مبادا به خاطر عدم آمادگی و کار بلد نبودن شهید شوند،بعد از نماز صبح در چادری با حضور رزمندگان گردان حبیب جمع می شوند.
نهایتا با برنامه و حرف زدن سردار شهید حسین همدانی و شهید شهبازی این دو بزرگوار همدیگر رو با اشک در آغوش می کشند و با معذرت خواهی حاج احمد و اطاعت شهید وزوایی قضیه تمام می شود. در جایی می خوندم وقتی که شهید وزوایی فرمانده تیپ سید الشهدا بودند و شهید می شوند و پشت بی سیم خبرش رو به حاج احمد می دهند، خیلی مغموم شده بودند و آهی سوزناک کشیده بودند. روحشان شاد."


*********************************
1. فصلت / 29
2. بنده خدا آخر کار فهمید طلبه نیستم!
3. یا... همان!
4. کتاب ققنوس فاتح، روایت زندگی سردار شهید محسن وزوایی هست. فرمانده غریبی که خیلی کم از ایشان برایمان گفته اند و خیلی کم خوانده ایم
5. ایشان مدافع حرم بودند و در همین سوریه غریبانه به خیل دوستان شهیدشان پیوستند
+
سلامی هم به کبوترهای تازه رسیده
در این شلوغی ها، هر روز به دنبال توجیه دیگری...
چه سخت است بهانه داشتن
وقتی ماندن بیشتر از رفتن بهانه می خواهد...
+ هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست /  ببار ابر بهاری،  ببار... کافی  نیست
   چنان که یخ زده   تقویم ها اگر هر روز /  هزار بار  بیاید  بهار،  کافی  نیست
   خودت بخواه که این  انتظار  سر برسد / دعای این‌همه چشم‌انتظار کافی‌نیست...
فاضل نظری


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۷
وا رث
شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۳ ب.ظ

20- من حادثه بر دوشم...

بسمه


+ من حادثه بر دوشم من عشق نمی دانم / در هیچ تمام کن تا زنده شود جانم / من را تو به خود خواندی معشوقه ی ناخوانده / دل را به ازل بسپار یک دم به ابد مانده....

                                                                          دانلــــــــود

*******

++ شب ساعت 22:30 ؛ 5 بهمن 1393

در آبرسان سوار یک پیکان می شوم تا سه راهی ولیعصر. وسط راه:

من: بفرمایید آقا {هزارتومانی}

راننده: بزار برسیم بعد بده، الآن بگیرم اونوقت یادم میره، یک بار هم تو مقصد کرایه میگیرم ضرر می کنی! اینطور نیست؟

من: چرا! اینطوریش هم هست!

.

.

.

من: بفرمایید آقا! {سه راهی ولیعصر}

پشت سری ها: بفرمایید آقا

راننده: بزار تو جیبت! من هر روز 8 ساعت واسه اهل و عیالم کار می کنم. الآنم واسه خودم کار میکنم. "گِدین آللاه راست گَتیرسین"

*******

+++ شب ساعت حدودا 19:30 ؛ 29 بهمن 1393

از زبانم آفت درآمده بود. کلافه بودم و حوصله ی حرف زدن نداشتم حتی به قدر چند کلمه...

سوار بی آرتی شدم. سر پا بودم که یک پسر بچه ی 12 یا 13 ساله از شالی که روی گردنم انداخته بودم، آویزان شد...

امیررضا: عموآدامس می خری؟

من: عمو من آدامس نمیخورم آخه. حالا چند می فروشی؟

{دو صندلی جلوتر مرد جوانی صدایش زد و یک موز از پلاستیکش بیرون آورد و بهش داد. صندلی بغلی خالی شد و امیررضا نشست آنجا}

امیررضا: میای باهم بشینیم؟

من: چرا که نه. مدرسه میری؟

امیررضا: بله که میرم. {فقط} شبها رو کار می کنم

من: اسمت چیه؟

امیررضا: {سکوت} عموگوشی داری؟ بده بازی کنم

من: عمو گوشی دارم اما بازی نداره

امیررضا: خب بده نگاه کنم. بده دیگه

من: {بعد از اینکه قانع شد بازی نداره. صفحه ی یادداشت گوشیم رو باز کردم} اسمت رو میتونی بنویسی؟ اصلا اسمت چیه؟

امیررضا: اسمم امیر رضاست. {چند لحظه فکر می کند و بی آنکه سوالی پرسیده باشم می گوید:} ببین، من اگه 3 روز کار کنم پول 1 روز کارگر میشه. اگه دو روز کار کنم نصفش...

من: این همه پول رو چیکار میکنی؟

امیررضا: میریزم به حساب خواهرم تا بزرگ شد واسش وسایل بخریم. اونم پولاشو جمع میکنه تا...

*******

++++ تکرار چند باره...

از سه راهی ولیعصر به سمت فلکه تختی پیاده حرکت میکنم. خانوم میانسالی آرام از کنارم می گذرد. آرام می گوید: "پسرم بیمارستان بستریه. پول لازم دارم...."

چندین بار همین اتفاق با همین خانوم تکرار شده. باز بنا را بر نیازمندی اش میگذارم و توی دلم میگویم: "راست میگوید"

دستم را جیبم می کنم و مقدار ناچیزی را که دارم با خجالت بهش می دهم.

.

.

چند ماهی می شد ندیده بودمش. تا اینکه چند روز پیش باز دیدمش که از یک رهگذری درخواست کمک می کرد

.

.

در دلم گفتم کاش وسعم می رسید تا یک بار جلو میرفتم و می پرسیدم : "مادر مشکلی دارید؟ میتونم کمک کنم؟"

حواسم پرت شده بود و نزدیک بود زیر چرخهای بی-ام-و له شوم. سرم رو بالا میگیرم و در شلوغی لکسوس سواران ولیعصر، به سمت خوابگاه میروم...1

*******

+++++ باز فرصتی چون "فیتیله" پیش آمد و لجن پراکنی های "گوناز تی وی" شروع شد....

هرچند اولین بار نیست و آخرین بارشان هم نخواهد بود. این جماعت هیچ خط قرمزی ندارند. اتفاقا نه "پانتورک اند" و نه در پی حقوق ترکها. یک مشت اجیر احمق هستند که لازم باشد شرفشان را هم برای مزدگیری بیشتر خواهند فروخت.

کاش علما حکم ارتداد این ملعون (اوبالی) رو هم می دادند تا احمق ها بدانند توهین به مقدسات و اعتقادات شیعه آنچنان هم بی هزینه نیست. تا یا این ملعون به درک واصل می شد و یا مثل سلمان رشدی تا آخر عمر از بیم کشته شدن، هر روز جان می داد....

*************************

(1) ولیعصر از جمله ثروتمندنشین ترین مناطق تبریزه...

+ زنده ها مرده اند

خیال ها بی خیالی می کنند

خاطره ها در خطر مرگ اند

بین این همه هیاهو..... تو بمان! تو بمان!

+ تبریز گرچه به "شهر بدون گدا" معروف هست و گدای سازماندهی شده هم ندارد، اما فقیر و نیازمند زیاد دارد. کافیست چند ساعتی جلوی داروخانه ها و محله های ثروتمند نشین تردد کنید...

+ بخش "ترجمه" موتور جستجوی پارسی جو از بخش "google translate" گوگل بهتر است. مخصوصا در ترجمه جملات. گفتم در جریان باشید!

+ این قافله ی عمر عجب می گذرد...

+ سن دن سورا حرملر... (نوحه ی این محرم هیئت روح الله شهرمان- محمد شریفی)  دانلــــــــــود

+ عاشقی کافیست بعداز این،پریشانی بس‌است / غصه ی  این قصه ی پر درد  پنهانی  بس است

  با   خدا  بودن ،  خودش  یعنی  خدا  بودن،  عزیز / قصد  کوه   قاف  کن، امیال  انسانی  بس  است

  مرگ رخداد   عجیبی   نیست،  پایان   غم  است / شوق دنیایی چنین  بیهوده و  فانی بس  است... آریا صالحی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۳
وا رث
دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ

19- یکی ها...

بسمه

حدود ساعت 23 شب 10 خرداد
"با سلام. همایش تجلیل از فعالان فارغ التحصیل بسیجی روز دوشنبه مورخ 11 خرداد ماه از ساعت 11-13 در تالار صائب با حضور مسئول نهاد استان و مسئول بسیج دانشجویی استان و مسئولین دانشگاهی برگزار خواهد شد. بسیج دانشجویی دانشگاه شهید مدنی آذربایجان"

.
.
.
قبل از نوشتن، میدانم برخی ها بر نوشته ی هنوز نانوشته ام دو ایراد میگیرند:1
1- حرفهایت درست، اما این حرفها را دیگران باید بزنند نه امثال تو
2- بغض و حسادت چه کارهایی که با آدم نمی کند...
شاید بپرسید: بعد از این همه مدت چه ضرورتی برای نوشتن این مطلب هست؟ خواهم گفت: دوستان نزدیک با شناخت شخصیتم، خود خواهند دانست از سرِ چه نوشتم، دوستان دور هم... خود دانند
.
.
.

بسیج دانشجویی دانشگاه "خیلی ها" را به خود دید. آن "خیلی ها" هم، دانشجویان بسیجی زیادی را در بسیج دانشجویی دیدند.... هر کسی از دیده های خود میگوید و باید هم گفت. از فعالیت خالصانه ی بعضی ها، از دیوارهای خو گرفته به ذکر نماز شب بعضی ها، از کتابخوان بودن این یکی، از اهل نماز اول وقت و جماعت بودن آن یکی، از جهادی بودن این یکی، از مقید بودن به حق الناس و بیت المال آن یکی....

خوش به حال بسیج دانشجویی که چنین "یکی" هایی را دید...

اما...

در این اواخر حالم به هم خورد از "بعضی" یکی هایی که دیدم. همیشه میگفتم آنفدر در بسیج می مانند که بالاخره جو غالب اثر می کند. عصر، کارهای خلاف شرع و عقل و اخلاقشان را به چشم می دیدم و شب سر یک سفره می نشستم و کار تشکیلاتی میکردم. خدا رو شکر که تمام شد!

اما باز شنیدم. دیدم و شنیدم.... یکی هایی که همه شورا و مسئول بودند...

رقص آذریِ این یکی را

تلاش بی وقفه برای جلسه با خواهران  توسط آن یکی را

عقده ی امضا و مهر و لوح تقدیر و .... این یکی ها را

گعده های قلیان و سیگار و پاسور و ... آن یکی ها را

بی پروایی نسبت به حق الناس و بیت المال این یکی را

درِ از پشت قفل شده ی این یکیِ خواهران و آن یکیِ برادران را برای حرف خصوصی

حرص و ولع و قسم جلاله خوردن این یکی را که اگر مسئول بسیج نشود...

قدم زدن های عصرانه ی آن یکیِ خواهران و این یکیِ برادران را

آن یکی هایی که ماشین بیت المال را غنیمت خود میدانستند...

این یکی هایی را که ماه ها همجوار نمازخانه بودند و یک بار نمازخانه نبودند

کارت هدیه های ... تومانی این یکی ها، خرج های بی حساب و کتاب از جیب بیت المال آن یکی ها را

نماز جماعت و نماز اول وقت پیشکش؛ حتی خواب ماندن برای نماز صبح هم پیشکش؛ نماز نخواندن این یکی را

یکی هایی که یک زمانی حکم مسئولیت و لوح تقدیرشان را تحویل دادند و گفتند ما بی حکم و لوح کار میکنیم. همان یکی هایی که یک زمانی تعداد حکمها و لوح های برنامه اختتامیه شان از تعداد افردشان بیشتر شد!

.

.

.

پیامک بالا که آمد، با خودم گفتم چنین پیامکی را چرا باید ساعت 23 شب قبل از همایش بدهند؟! تا جایی که یادمه در این پنج سال اخیر چنین همایشی برگزار نشده بود. در خیالات خود گفتم لابد فردا روز سورپرایز هست. روزی که قرار است دوستان سالهای دورم را دوباره ببینم. اول از همه یاد علی ملکی افتادم که شب قبل باهاش حرف میزدم. و به فکر این که اگر سید هم باشد ازدواجش را از نزدیک هم تبریک می گویم!

گفتم خوشحالی ام از این اتفاق خوب را با سعادت هم در میان بگذارم. زنگ که زدم، پشت تلفن گفت: برای من همچین پیامکی نیامده اصلا!....

از چند نفر که سراغ گرفتم، روشن شد که این همایش {فقط} برای یکی هایی ست که امسال فارغ التحصیل می شوند! بسیج دانشجویی در این مدت، هر مدل یکی ای را به خود دید.

دوباره در خیالم گفتم پس اگر ملاک این باشد، چرا هادی که فارغ التحصیل امسال هست خبر ندارد!

.

.

.

همایشتان مقبول!

حیف بسیج دانشجویی که بعضی یکی هایش را از دست داد و خوش به حال بسیج دانشجویی که از اسارت بعضی یکی هایش آزاد شد.

*******

++ همیشه تاریکی بد نیست

آبروی نور را می برد برخی لکه های روشن...



***********************************

+ (1) کاش ایراد بگیرند، اما قضاوت نکنند

+ یک لحظه تامل! عجیب است!
+ قصه را پایانی نیست! نه گوسفندان عاقل می شوند، نه گرگان سیر. . .
+ برخی ورزش ها بنیه و اساسشان پهلوانی و پرورش روحیه جوانمردی است مثل کشتی
+ خواب دیدم که رویاست، ولی رویا نیست / عمر جز «حسرت دیروز» و «غم فردا» نیست
  ما  پلنگیم!  مگو لکّه  به   پیراهن   ماست / مشکل از  آینه ی  توست! خطا  از ما  نیست
  بر گل فرش، به جان  کندن خود  فهمیدیم / مرگ هم چاره ی دل تنگی ماهی ها نیست...فاضل نظری


۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۱
وا رث
پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۳۰ ب.ظ

18- وای به حالِ...

بسمه

اوایل دوره‌ی دانشجویی همیشه وقتی شبهات راجع به کنکور و سهمیه‌ی ایثارگری و خانواده شهدا پیش می آمد، یک طرفِ بحث برای پاسخگویی من بودم. یادمه یک‌بار شب را به نیمه‌شب رساندم تا به یکی از دوستان! بقبولانم که سهمیه‌ی خانواده شهدا بی‌عدالتی نیست. از ضرورت‌اجتماعی حمایت از این قشر تا این‌که رقابت فرزندشهید برای نشستن روی صندلی‌های دانشگاه شامل صندلی‌هایی نمی‌شود که همه برای آن رقابت می‌کنند، بلکه خودِ صندلی(ظرفیت اضافه) برای این افراد درنظر گرفته‌شده و جای کسی تنگ نشده. ظرفیتی که هزینه و امکاناتش را بنیادشهید تقبل کرده و تاثیری در سایر صندلی‌ها ندارد.

این‌که پدری که مسئول تامین امنیت و معاش خانواده هست، جانش را برای امنیت اسلام و ایران داده است، آیا نباید خانواده‌ی شهیدی که نان‌آور خودش را از دست‌داده خانه‌ای داشته باشد؟ قطعا تامین مسکن، ناچیزترین احترام و حمایتی است که برای خانواده شهدا میتوان درنظرگرفت. برای همین خیلی از هزینه‌های شهرداری برای خانواده‌های این عزیزان مشمول بخشودگی میشود و برای همین است که معمولا در بودجه‌ی دولت‌ها مواردی برای همین منظور درنظر گرفته می‌شود مثل بند "د" تبصره 15 بودجه‌ی امسال و هکذا...

اما این حمایت که یکی از بدیهیات اجتماعی و دارای پشتوانه‌ی عقلی-دینی است، نباید باعث شود درجایی‌که این امتیازها و حمایت‌ها ناعادلانه و بی‌مورد صورت میگیرد، بگوییم عیب ندارد! هیچ‌چیزی جای خالی سایه‌ی پدر را پر نمی‌کند! بلکه باید توجیه‌کنیم جای خالی پدر با این بی‌عدالتی‌ها و امتیازات بی‌مورد هم پرنمی‌شود. دقت‌کنید:



خانه را البته‌ وام ناچیز خانه‌را می‌شود در عوضِ نبود نان‌آور خانواده و به عوض از خاکی که شهیدبزرگوار به برکت خونش آن را نگه‌داشت، بوسیله‌ی سهمیه تقدیم خانواده شهید کرد. اما آیا میتوان بی‌سواد را با سهمیه باسواد کرد؟ کافیست درصدها رو ببینید تا متوجه شوید مسئله چیست. مسئله بی‌تدبیری و کج‌فهمی مسئولانی است که به‌جای آن که مقدمات را برای این‌قشر آماده کنند و کتاب‌ها و امکانات‌لازم را در اختیارشان قراردهند تا در یک رقابت‌علمی وکیل شوند، مستقیم سراغ نتیجه می‌روند و عنوان وکیل را به فرد می‌بخشند. حساب‌کنید سایر امتیازهایی را که ناشیانه در سایر سازمان‌ها و مجموعه‌ها درنظرگرفته می‌شود. وای به‌حال مریضی که پزشک سهمیه‌ای معالجه‌اش کند و خانه‌ای که مهندس سهمیه‌ای بسازد و متهمی که وکیل سهمیه‌ای از او دفاع‌کند و ...

دقت کنید:



پُرواضح است که حمایت از خانواده شهدا و ایثارگر کاملا طریقی است نه موضوعی. یعنی حمایت برای آنهایی است که نیاز به حمایت دارند نه اینکه اگر به آن تویوتاسوار بالاشهرنشین وام جانبازی یا امتیازات‌خاصی داده‌نشود، گناهی صورت‌گرفته. حرفم راجع به آن خانوده‌ای که سه‌شهید داده است و یک‌بار هم رنگ در بنیادشهید را ندیده و یا آن خانواده‌ای که تا پاشنه‌ی در بنیاد را از بیخ نَکَند و تا سه نسلش را در امنیت‌اقتصادی قرارندهد وِل‌کن نیست، نمی‌باشد، بلکه حرفم با سازمان مسئولی است که به خودش زحمت نمی‌دهد نیازمند را از غیرنیازمند تشخیص دهید تا نه مادر شهیدی وجود داشته‌باشد که وسیله‌ی گرمایش اتاقکش را نداشته‌باشد و نه ویلانشینان و مرفهانی باشند که امتیاز جانبازی را خرید و فروش کنند یا پسرعمه‌ی شوهرخاله‌ی فلان فرزندشهید به اسم او وام آن‌چنانی بردارد یا با کاغذبازی خود را نیازمند جلوه‌دهد و ...

*******
قربان مادری که
موقع رفتن از کوچه
دستان کوچک فرزندش را گرفته‌بود
و
موقع برگشتن از کوچه
فرزندِ کوچکش دستان مادر را گرفته‌بود...

*******
در پیشگاه مهربانیت کم خواهد آورد
از اول باری که "دید" تا آخر باری که "خیره می‌شود"...

**********************
+ کاش فقط یک بار جلسات شورای شهر تبریز را پخش مستقیم کنند. "گجیل" شرف دارد
+ یک زمانی مطلب کوتاهی را نسبت به "چ" نوشتم.(ایــــن) بعدها این تحلیل را هم دیدم. فارغ از قبول کردن یا نکردن تحلیل جالبی است. همراه با نظرات بخوانید. (ایـــــن)
+ این مدت مطلب برای نوشتن زیاد بود، وقت و حوصله نبود
+ جوانمردترین قصاب
+ خود را  اگرچه  سخت نگه داری از گناه / گاهی شرایطی‌است که ناچاری از گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه / بر  دوش  تو  نهاده  شود  باری  از  گناه
بالا  گرفته ام  سر خود را  اگر چه  عشق / یک عمر  ریخت  بر سرم  آواری  از  گناه... نجمه زارع


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۰
وا رث
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۲۴ ق.ظ

17- فرق می کند...

بسمه


                                       فریبرز لاچینی دانـــلـــــــــــــــــــــــــــــــــود


*******

+ با بعضی نواها و آهنگ ها و مداحی ها که خاطره داشته باشی، همین می شود دیگر...

جمع می خندد و تو گریه میکنی...

جمع  می گرید و  تو  می خندی...

جمع  می خندد و تو  می خندی...  اما جنس خنده‌ها فرق می‌کند

جمع می گرید و  تو گریه میکنی... اما جنس گریه ها فرق می کند

فرق می کند...

*******

++ "علی مع الحق و الحق مع العلی"

یعنی اگر عالم یک طرف باشد و علی علیه السلام طرف دیگر

طرفی که حضرت هست بر طرف دیگر می چربد...1

.

.

.

گاهی‌وقتها که خسته‌میشوی و داشته‌ها و نداشته‌هایت را مقایسه‌میکنی، نعمت ولایت را هم محاسبه‌کن

می چربد...

*******

+++ هر دو سوی ماجرا رنج است

هم رنج ظلمی که به خودت روا داشتی و  ظالم  شدی

هم رنج ظلمی که به خودت روا داشتی و مظلوم شدی

مقصر؟

"خود" از "خود بی خود شده" ی "خودت"

همان زمان که

خودت سر خودت کلاه گذاشت...


*************************


(1) 93/08/30  مهدیه تبریز حاج آقا نوبری

+سرعت زندگی زیاد شده است...

+آن چنان که فقط خاطره ای خواهد ماند

+گاهی وقتها آدمی کم می آورد، نه که "کم" بیاورد، "کم میاورد"...

+کلید های گم شده روزی پیدا خواهند شد با قفل های گم شده چه کنیم؟ گروس عبدالملکیان

+روضه تر؛ معصومیت چشمانت...

+نه چون اهل خاک  بودیم رسوا ساختی  ما را / که   از   اول  برای خاک دنیا   ساختی  ما را

 ملائک   با  نگاه  یأس   بر   ما    سجده  کردند / ملائک راست  می‌گفتند، اما  ساختی  ما را

به   ظاهر   ماهیانی  ناگزیر   از   تنگ  تقدیریم / تو خود بازیچه‌ی "اهل تماشا" ساختی ما را

به‌جای شکر، گاهی صخره‌ها درگریه می‌گویند / چرا  سیلی خور   امواج  دریا ساختی ما  را... فاضل نظری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۰۲:۲۴
وا رث
پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۴۴ ق.ظ

16- فقط‌های من "فقط" برای توست...

بسمه


+ فکر و خیال زیاد است اما

فشار که می آید...

وارد خیابان که بشوی

چند قدمی که بزنی

از بغل ده نفری که عبور کنی و نگاهشان کنی....

.

.

.

ده خیابان لازم نیست! یک خیابان را ده قدم بزن تا بدانی دنیا ارزش غم خوردن ندارد

قدم اول؛ دیدن چهره ای که می خندد

قدم دوم؛ دیدن چهره ای که می گرید

قدم سوم؛ دیدن مرد جوان و قدم های تند و بلندش

قدم چهارم؛ دیدن پیرمرد و قدم های آرام و کوتاهش

قدم پنجم؛ دیدن چهره ی خندان آن مرد لکسوس سوار

قدم ششم؛ دیدن آن جوان معلول و یک لحظه تصور دنیایش

قدم هفتم؛ دیدن نگاه حسابگرانه ی مرد داخل مغازه به پولهایش

قدم هشتم؛ دیدن چهره ی شکسته ی آن مرد چهار چرخ به دست

قدم نهم؛ دیدن کودکی که در شلوغی چهره های گوناگون شاد و غمگین، به بازی خودش مشغول است

قدم دهم؛ نگاهی به دنیای خودت. تلخی هایش. شیرینی هایش

و فکر کردن به اینکه

.

.

.

می گذرد...

*******

++ دختران شهر

به روستا فکر می کنند

دختران روستا

در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک

می میرند

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد؟1

**************************

(1) گروس عبد الملکیان

+ فقط های من "فقط" برای توست...

+ نماز خواندن در سجاده ای که برای تو باز می شود...

+ دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است
+ گفتگو با رضا شیبانی اصل. همان که آقا در جلسه ی شعر امسال درباره اش گفتند: "شهریار هم در جوانی این گونه شعر می گفته"
+ باید نگران عملکرد شورا بود
+ گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست / دل بکن!   آینه این  قدر   تماشایی   نیست
  بی سبب  تا   لب  دریا   مکشان   قایق   را / قایق ات را  بشکن!  روح  تو دریایی  نیست
  آه    در    آینه    تنها    کدرت    خواهد   کرد / آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست... فاضل نظری


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۳ ، ۰۱:۴۴
وا رث
پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۷ ق.ظ

15-هنوز مانده...

بسمه

+ چند وقت پیش ارومیه بودم. از مدرس به سمت ایالت میرفتم. دو تا آمبولانس که با سرعت و آژیرکشان از خیابان عبور می کردند، توجه همه را به خودشان جلب کرده بودند. عجله داشتم. از بغل یه بنده خدایی که به سمت آمبولانسها ایستاده بود و نگاه میکرد، رد میشدم که مرد با خباثتی تمام و طعنه کنان گفت: کاشکی می مرد!1
.
.
.
چند باری هم شبیه این ماجرا و دیدن خباثتهای بی مورد برایم اتفاق افتاده. نمیدونم ریشه ی بعضی خباثتها و بدخواهی ها کجاست.
گرانی؟
مشکلات و معضلات اجتماعی؟
.
.
.
آدمی باید مواظب خودش باشد. همین
*******
++ روح اخت شده با نیمه ی شب
صفحه ی گوشیه اخت شده با قطرات اشک
خیال اخت شده با تصور ماه
ماه اخت شده با...
.
.
.
مانده! هنوز مانده به دیوانگی هایم عادت کنی. هنوز مانده...


*********************
(1) کاشکی اُولَیدی!
+ سعی کنید گناهانتان بریزد. البته از راه حلالش!!
+ قلبم مثل ساعت سیکو 5 می زند!  "تبریز بیدار"
+ احتیاط کنید.بی محابا جلو رفتن ظلم به نفس است. قرار نیست همیشه ختم به خیر شود. معلوم نیست ظرفیتش را داشته باشیم که سالم بمانیم
+ من   آسمان   پر  از  ابرهای  دلگیرم / اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع / به  سرنوشت  تو وابسته  است  تقدیرم
به  دام  زلف  بلندت  دچار  و  سردر گم / مرا  جدا   مکن  از  حلقه  های   زنجیرم.....فاضل نظری

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۰۲:۵۷
وا رث
شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۵۲ ق.ظ

14-مراقب مشغولیت های خود باشید...

بسمه

واحد سنجش فاصله ها فرق می کند. آدم به آدم فرق می کند....

+ فاصله ی دو ساعته ی ارومیه-تبریز برای بعضی ها...
برای بعضی ها به اندازه ی دو ساعت خواب
برای بعضی ها به اندازه ی قرائت دو جزء قرآن
برای بعضی ها به اندازه ی دو ساعت تفکر عالمانه
برای بعضی ها به اندازه ی دو فصل از یک کتاب خوب
برای بعضی ها به اندازه ی دو ساعت بازیِ نینجا فروتز
برای بعضی ها به اندازه ی دو ساعت حرف زدن با بغل دستی
برای بعضی ها به اندازه ی گوش دادن به دو ساعت سخنرانی اساتید
برای بعضی ها به اندازه ی گوش دادن به دو آلبوم موسیقی محسن یگانه
برای بعضی ها به اندازه ی ختم 500 صلوات برای سلامتی امام زمان ارواحنا فداه
برای بعضی ها به اندازه ی دو ساعت عشق بازی و نوک زدن با غیر حلالشان 1
برای بعضی ها... {استغفرالله. سانسور میشود}
.
.
.
برای من هم به اندازه ی دو ساعت اضطرابـُــ دلتنگی
هر کسی به نحوی مشغول است. جای تابلوی "مراقب مشغولیت های خود باشید" در جاده ها خالی است.مراقب باشید. همین
*******
++ دست به سینه بر میگشتم که توجهم را جلب کرد. نشسته بود روبه روی قبر شهید مطهری، پشت به مرقد حضرت معصومه سلام الله علیها و با گوشی اش ور میرفت. هی گوشی را می چرخاند و برنامه ی تعیین جهت قبله را راستی آزمایی می کرد! مونده بودم داره درستی قبله را با قبله نما می سنجد یا درستی قبله نما را با قبله؟!
.
.
.
حکایت ماهاست. کنار معصوم هم مشغول پیدا کردن قبله هستیم...


*******************
(1) این مورد البته بیشتر در اتوبوس های آذرشهر-تبریز دیده شده و مربوط به جماعت روشنفکر و تحصیلکرده جامعه است!
+ حال خوبی نداشتم اما باز نبضم میزد
نفس میکشیدم تو را
یک مدتی خیالت "هوایم" شد، تا آنکه "حوایم" شدی...

+ یک هفته ای میشود به عنوان سردبیر تو تبریز بیدار مشغولم...
+ سنگینی برخی تکالیف را زمانی می فهمیم که مکلف شویم، با گفتن و شنیدن نمیتوان توان خود را سنجید...
+
مزه‌ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق / عاشقی  بازی آزار و  تسلاست   رفیق
قیمت  یک  دم از  آن وصل  چشیدن  یک  عمر / گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق
نشدم  راهی  این  چشمه  که  سیراب  شوم / تشنگی ناب ترین  لذت دنیاست  رفیق...انسیه سادات هاشمی



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۲
وا رث
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۱۴ ق.ظ

13- روزهایش با "میگذرد" می گذرد...

بسمه


کتابهای "واجب" زیادی هست که به خاطر کتابهای "مستحبی" خاک میخورد...

+ اولین بارش، "جانستان کابلستانِ" امیرخانی بود. شب بیکار بودم، همین طوری برداشتم و خواندم. همین! وقتی تمام شد، تصمیم گرفتم دیگر بی برنامه دست به کتابی نبرم.

دومین بارش، "قیدار" امیرخانی بود. درباره اش آنقدر تبلیغ و تعریف شد که کنجکاوم کرد. فکر کردم نکند با نخواندنش فضیلتی را از دست داده باشم؟! همین! وقتی تمام شد تصمیم گرفتم تا هست کتابهایی که "باید" خواند، دست به رمان نبرم، هرچند مال امیرخانی باشد!

سومین بارش، "نفحات نفت" امیرخانی بود. گفتم درسته مال امیرخانی است، اما رمان که نیست! درباره ی فرهنگ نفتی و مدیریت دولتی و اقتصاد و ...هست. تمام که کردم، پشیمان شدم که به خاطر خواندنِ مستحبی، واجبی روی قفسه خاک میخورَد.

چهارمین بارش، همین چند روز پیش بود. دنبال کتاب دیگری بودم که بی اختیار وسوسه شدم "من او"ی امیرخانی را تورقی کنم. میل کردم بخوانمش! گرم خواندن که شدم، چهار روزم را گرفت!

.

.

نمیدونم چرا به امیرخانی بنده خدا گیردادم. راستش چند باری پیِ کتاب دیگری بودم که کتابهای امیرخانی راهم را گرفت!

فکر میکنم آدمی گاهی اوقات، بی آنکه متوجه باشد نیاز و اولویتش را گم میکند. چند وقت پیش خیلی اتفاقی، گرهِ یک شبهه ای که قبلنها  نسبت به روابط تشکلی افراد، برایم پیش آمده بود با تفسیر آیه ی 18 و 19 سوره ی قصص حل شد.(تفسیر نور ج 7). فکر میکنم ظلم باشد اگر آدم به تفسیر قرآن و آثار شهید مطهری کم توجه باشد و کتابهای رمان و داستان( ولو دفاع مقدسی و آثار ارزشی) را "ندانسته" به خیال اینکه برای گشایش خاطر میخوانم، برای خودش "اولویت" کند. البته مشخص است که منظور، اهتمام به سیرمطالعاتی درست داشتن و توجه به کتابهایی است که باید خوانده شود، نه عدم توجه به آثاری که خواندنش مفید و لازم است.

*******

++ بیرون قدم میزدیم، حوصله نداشتم. یکی از بچه ها خواست سربه سرم بگذارد. گفت: "نؤلوب؟ کشتی لرین غرق اؤلوب؟ بابا سن کی بیلیرسن! دونیا ایکی گوندو، لک و علیک! کچَجَه دی!" 1

.

.

.

دانستنِ حالِ آدمی که روزهایش با "میگذرد" می گذرد، سخت است...

*******

+++ بلند میشوی، راه می روی

می نشینی، دراز میکشی

دوباره بلند میشوی، می نشینی، سرت را میان دستانت میگیری

زانو به بغل میگیری، دراز میکشی

به سقف خیره میشوی....

شبیه دیوانه ها، نه که دیوانه باشی،شاید نگرانی... شاید هم مضطر....

*******

++++ گزیده ای از عبارات جالب "من او" امیرخانی را در ادامه مطلب می گذارم


********************

(1) چی شده؟ کشتی هات غرق شدن؟ بابا تو که میدونی! دنیا دو روزه، لک و علیک! میگذرد

+ الدهر یومان یوم لک و یوم علیک  علی علیه السلام

+ ان شاءالله 16 ام راهیِ مشهدم. اگر عمری باقی باشد، برای سلام دادن از باب الجوادش دلتنگم...

+هر روز تکرار میشود.تمامی ندارد. قصه ی غصه ی جانسوز....

+ قرائت محزون و خاشعانه ی بهزاد هژبری. همان که وقتی در پیش رهبری قرائت میکردند با قرائت محزونش، چند نفری را گریاند و  به گفته ی خبرنگاران، حضرت آقا به معنای واقعی چشم از ایشون برنمی داشتند.  

                        دانلود قرائت اختتامیه سی و یکمین دوره مسابقات بین المللی قرآن کریم

+ کمک به عمو مراد؛ به اندازه توانتان

+ من  که  در تنگ   برای  تو   تماشا  دارم / با  چه  رویی  بنویسم  غم  دریا   دارم؟

چیستم؟   خاطره ی  زخم  فراموش  شده / لب  اگر باز  کنم  با تو  سخن ها   دارم

با دلت حسرت هم‌صحبتی‌ام هست، ولی / سنگ را  با چه زبانی به سخن  وادارم

چیزی از عمر نمانده ست، ولی می خواهم / خانه ای  را   که  فروریخته   برپا   دارم فاضل نظری


۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۱۴
وا رث
جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۲۴ ق.ظ

12- یک سطل آب برمی‌داشت...

بسمه


+ ... شرار انگیز و طوفانی هوایی در من افتاده ست/ که همچون حلقه‌ی آتش در این گرداب می گردم/ به شوق لعل جانبخشی که درمان جهان با اوست/ چه طوفان می کند این موج خون در جان پر دردم

در آن شب های طوفانی که عالم زیر و رو می شد/ نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم...

                                                                      دانلــــــود

*******

++ صبح ساعت 6، آخرین بار اخبار خبرگزاری فارس رو چک میکنم : تعداد شهدای غزه به 45 نفر رسید... گروه موسوم به داعش پدر و مادری را در مقابل فرزند سه ساله شان سر بریدند...

میخوابم و نزدیک های ظهر است که بیدار میشوم. حدود ساعت 12 ظهر دوباره اخبار را پیگیری میکنم: تعداد شهدای غزه به 75 نفر رسید...

ساعت 2 بعد از ظهر، تکیه داده ام به پشتی و در حالی که با خواهرزاده‌ی کوچکم بازی می کنم، میزنم به اخبار شبکه ی یک: تعدادی از شهدای غزه، کودکان شیر خواری هستند که زیر آوار ماندند. و هم زمان تصاویری از مادری را که اشک میریزد، نشان میدهد...

.

.

.

چقدر عادی شده است شنیدن اخباری از این دست، درحالی که خیلی راحت مشغول کار خودمانیم و پس از کشیدن یک آه، زندگی روزمره ی خودمان را پی میگیریم. دراز میکشیم جلوی تلوزیون و چقدر راحت هضم میکنیم خبر کشته شدن 50 نفر در حمله ی داعش را...

خدا میداند وقتی راحت سر بر بالین میگذاریم، کمی آن طرف تر چه خبر است...

این بار که میشنوم: "در یک حمله ی انتحاری بیست نفر از مردم مسلمان عراق کشته شدند" عمیق تر فکر میکنم

بیست نفر کشته شدند...

یعنی بیست خانواده ی عزادار

یعنی بیست مادر که تا به صبح در سوگ فرزندِ پرپر شده، ضجه میزند

یعنی بیست فرزند و ماتم غریبانه شان بالایِ سر مادر، مادری که لالایی میخواند و زیر آوار ماند

یعنی بیست کودکِ گریانی که نمیتوان از مادرش جدا کرد

یعنی بیست مردی که کمرشان شکست

یعنی...

یا شاید

یعنی بیست چهارده! یعنی آرژانتین-هلند...

یعنی بیست بازیِ بدون شکست آرژانتین

یعنی کمر شکسته ی نیمار

یعنی گاز گرفتن سوارز

یعنی...

جایی مهمان بودیم برای افطار، سر سفره نشسته بودیم که اخبار شبکه ی یک شروع شد. شبکه ی یک را عوض کرد و گفت مرگ-آوارگی-غزه-داعش.... به ماچه مربوط است؟

افطار تمام شده بود که سر صحبت را باز کرد. از کمر شکسته ی نیمار شروع کرد تا مصدومیت دی‌ماریا در بازی آرژانتین-هلند، علت حذف برزیل تا...

.

.

با خودم میگفتم در دنیا چه خبر است خدایا. کاش برادر به فکر برادر بود. کاش به جای آنکه بنشیند و برای برد آرژانتین دعا کند، یک سطل آب برمی داشت...1

*******

+++ شب قدرش از راه میرسد. خوبانش قدر میشناسند و به کمتر از خودش راضی نمیشوند!

بد بودیم و بدتر شدیم

.

.

.

هنگامی که قرآن به سر گذاشته ام و به بالحجة رسیده ام...

امیدوارم قبل از آنکه خودت را از خودش بخواهم، بتوانم دستی برای این خودِ از دست رفته بالا ببرم

*******

++++ در خلوت نیمه شبش "فکر" می کرد: آنچه را که اتفاق خواهد افتاد

در خلوت نیمه شبش "خیال" می کرد: آنچه را که اتفاق افتاده بود

.

.

.

حالا "فکر و خیال" می کرد...

وعده ی قرارِ بعدِ ماهِ رمضان هم، بی قراریهای دلش را به آرام و قرار نرساند...

*******

+++++ شرطی شده است انگار

شب که می شود

چراغها که خاموش میشود

کلافه که میشود

دل که تنگ میشود

سینه ای که بی قرار میشود، شروع می شود...

*******

++++++ اسمم را که تو پذیرفته شدگان دانشگاه تبریز دیدم، برگشتم بالای صفحه و دوباره خواندم: فرصت انصراف تا هفدهم، درصورت عدم انصراف، اسامی برای سازمان سنجش فرستاده خواهد شد...

خیلی فکر کردم تا اینکه مجاب شدم تبریز به صلاحم نیست. شاید "دانشگاه تبریز" جای "خواندن" باشد، اما میترسم به نتیجه نرسم و آن‌وقت "تبریز" جای "ماندن" نخواهد بود...

منتظر شدم تا اسمم از یکی از دانشگاه های دیگه دربیاد تا از دانشگاه تبریز انصراف بدم. مثلا از سمنان یا حتی سبزوار، حتی تر سیستان و بلوچستان...
هفدهم تمام شد و خبری نشد. صبح روز هجدهم ساعت 9 از دانشگاه سمنان زنگ زدند و گفتند قبول شده ام، می مانم یا انصراف میدهم؟!! به همین تلخی!

.

.

دو سال دیگر هم در تبریز ماندگار شدم


**********************

(1) اگر مسلمین مجتمع‌بودند هرکدام یک‌سطل آب به اسرائیل می‌ریختند او را سیل می‌برد... صحیفه ی نور ج 8 ص 235

+ کل فیلم معراجی‌ها، با تمام ضعف و فیلم‌نامه‌ی یک‌خطی و عدم کشش قصه‌اش، فدای یک دیالوگ اکبرعبدی...

آنجا که روی خاک می افتد و میگوید: یا اباالفضل سنه قوربان آستیگماتی دا قبول الیرسن؟...

+ ماه فرصت هم از دست میرود و همانیم...

+ سرگرم امتحانت شدیم و خودت یادمان رفت....

+ بزرگ شدیم، قبل از آنکه بزرگ شویم! حالا له میشویم زیر این همه سنگینی

+ ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه       ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند...

+ نگاه میکرد

پشت سر را؛ تلخی نبودنت را

روبه رو را؛ سرمایه ی ازدست رفته و تباه شده اش را

الآن را؛ خودِ فرویخته اش را...

+ شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده‌است / آسمانا!  کاسه ی  صبر  درختان    پر  شده ست
زندگی   چون  ساعت   شماطه  دار  کهنه ای / از توقف ها  و  رفتن های یکسان   پر  شده ست
چای می نوشم  که  با غفلت  فراموشت  کنم / چای می‌نوشم ولی از اشک، فنجان پر شده‌ست... فاضل نظری


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۳ ، ۰۳:۲۴
وا رث