1- پارسال دلم جا ماند و امسال پایم!
بسمه
پارسال موقع خداحافظی تو شلمچه، هر چه قدر به محل اتوبوس ها نزدیک تر میشدم قوت پاهایم کم میشد. دوست داشتم برگردم و دوباره بشینم کنار خاکهایی که باهاش درد و دل میکردم. پاهایم به ناچار می رفت اما دلم واقعا پیش همون خاکها جا مونده بود.... خیلی دوست داشتم چند روزی بیشتر می ماندم. حیف که باید میرفتم.....
امسال نزدیک اردوی راهیان نور که شد، پیامک های دوستان و مطالب وبلاگشان آدم رو به گریه مینداخت.... بیشتر دوستان رو بخاطر جا موندن از کاروان، غم گرفته بود.
یکی نوشت: داغ جنوب بر دلمان گذاشتند...
یکی نوشت: خیلی آروم میگم: اینقدر گناه داریم که دیگه اونجام نمیذارن بریم
یکی خواست تا حال خودشو و منو داغون کنه پیامک زد: در غروب شلمچه دعایم کن!!!
.
.
.
منم خودمو اینطوری آروم کردم که قسمت بود تو بازه ی راهیان نور زائر خورشید طوس باشم
اما میدونم که اگر قسمت بود میشد دو زیارت باهم جمع بشه.
اونروز دلم برخلاف پایم از آمدن جا ماند و امروز پایم برخلاف دلم از رفتن بازماند...
منم آروم میگم: لیاقت نبود وگرنه روزیم میشد...
*********************************
+ از یه جایی به بعد دیگه نمیخوای درست بشه..... فقط میخوای تموم بشه... تموم بشه
+صندوقچه ی حدیث به قوت خود باقیست و ادامه میدم. چند روزیه دارم قالبش رو تغییر میدم. چیزی شبیه به پیامک 57 .شاید هم اگر قبول شد با نام" حدیث 57 " سنجاقش کنم به گروهک 57!
+ {بعد از برگشتن از اردو، بخشی از دل نوشته ای رو که تو مسیر برگشت از شلمچه نوشته بودم، خواستم به فرم داستانک بنویسم(نه آنکه داستانک بنویسم!) تا شاید جرقه ای بشه تا به این حوزه از قلم هم وارد بشم. هرچند بعدها متوجه شدم:کار هر قلم به دستی نیست داستانک نوشتن/قلم تیز می خواهد و انگیزه ی بالا و استاد خوب و مطالعه ی بالا و رفیق نقد کننده ی همیشه در دسترس مثل پابسته! و وقت نسبتا آزاد و ....!!
درسته اینا رو نداشتم اما نباید نا امید شد، چون مهم ذوقه که اونم نداشتم! بهر حال اون مطلب رو میتونید در ادامه مطلب بخونید}
دلی که جا ماند!
باهم قدم می زدیم که صدا زدند سوار شید. گفت بریم؟
یک لحظه ایستادم و با بغض گفتم کاش میشد همینجا بمانیم. نمیدانم چه حسی است که زمین گیرم کرده. خیلی دوست دارم همینجا بمانم.... احساس میکنم دلم همینجا جا مانده است.
رو بهم کرد و گفت مگر اینجا چی داره که دل آدم اینجا جا بماند !! نگاهی به اطراف انداخت، همه جا خاک بود و خاک و روبهرو آب!
.
.
.
یاد راوی ها افتادم.یکی می گفت عملیات خیبر بود که دست خرازی در همین خاک ها جا ماند...
آن یکی می گفت عملیات بدر بود که پیکر آقا مهدی در اروند جا ماند....
یکی میگفت....