12- یک سطل آب برمیداشت...
بسمه
+ ... شرار انگیز و طوفانی هوایی در من افتاده ست/ که همچون حلقهی آتش در این گرداب می گردم/ به شوق لعل جانبخشی که درمان جهان با اوست/ چه طوفان می کند این موج خون در جان پر دردم
در آن شب های طوفانی که عالم زیر و رو می شد/ نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم...
*******
++ صبح ساعت 6، آخرین بار اخبار خبرگزاری فارس رو چک میکنم : تعداد شهدای غزه به 45 نفر رسید... گروه موسوم به داعش پدر و مادری را در مقابل فرزند سه ساله شان سر بریدند...
میخوابم و نزدیک های ظهر است که بیدار میشوم. حدود ساعت 12 ظهر دوباره اخبار را پیگیری میکنم: تعداد شهدای غزه به 75 نفر رسید...
ساعت 2 بعد از ظهر، تکیه داده ام به پشتی و در حالی که با خواهرزادهی کوچکم بازی می کنم، میزنم به اخبار شبکه ی یک: تعدادی از شهدای غزه، کودکان شیر خواری هستند که زیر آوار ماندند. و هم زمان تصاویری از مادری را که اشک میریزد، نشان میدهد...
.
.
.
چقدر عادی شده است شنیدن اخباری از این دست، درحالی که خیلی راحت مشغول کار خودمانیم و پس از کشیدن یک آه، زندگی روزمره ی خودمان را پی میگیریم. دراز میکشیم جلوی تلوزیون و چقدر راحت هضم میکنیم خبر کشته شدن 50 نفر در حمله ی داعش را...
خدا میداند وقتی راحت سر بر بالین میگذاریم، کمی آن طرف تر چه خبر است...
این بار که میشنوم: "در یک حمله ی انتحاری بیست نفر از مردم مسلمان عراق کشته شدند" عمیق تر فکر میکنم
بیست نفر کشته شدند...
یعنی بیست خانواده ی عزادار
یعنی بیست مادر که تا به صبح در سوگ فرزندِ پرپر شده، ضجه میزند
یعنی بیست فرزند و ماتم غریبانه شان بالایِ سر مادر، مادری که لالایی میخواند و زیر آوار ماند
یعنی بیست کودکِ گریانی که نمیتوان از مادرش جدا کرد
یعنی بیست مردی که کمرشان شکست
یعنی...
یا شاید
یعنی بیست چهارده! یعنی آرژانتین-هلند...
یعنی بیست بازیِ بدون شکست آرژانتین
یعنی کمر شکسته ی نیمار
یعنی گاز گرفتن سوارز
یعنی...
جایی مهمان بودیم برای افطار، سر سفره نشسته بودیم که اخبار شبکه ی یک شروع شد. شبکه ی یک را عوض کرد و گفت مرگ-آوارگی-غزه-داعش.... به ماچه مربوط است؟
افطار تمام شده بود که سر صحبت را باز کرد. از کمر شکسته ی نیمار شروع کرد تا مصدومیت دیماریا در بازی آرژانتین-هلند، علت حذف برزیل تا...
.
.
با خودم میگفتم در دنیا چه خبر است خدایا. کاش برادر به فکر برادر بود. کاش به جای آنکه بنشیند و برای برد آرژانتین دعا کند، یک سطل آب برمی داشت...1
*******
+++ شب قدرش از راه میرسد. خوبانش قدر میشناسند و به کمتر از خودش راضی نمیشوند!
بد بودیم و بدتر شدیم
.
.
.
هنگامی که قرآن به سر گذاشته ام و به بالحجة رسیده ام...
امیدوارم قبل از آنکه خودت را از خودش بخواهم، بتوانم دستی برای این خودِ از دست رفته بالا ببرم
*******
++++ در خلوت نیمه شبش "فکر" می کرد: آنچه را که اتفاق خواهد افتاد
در خلوت نیمه شبش "خیال" می کرد: آنچه را که اتفاق افتاده بود
.
.
.
حالا "فکر و خیال" می کرد...
وعده ی قرارِ بعدِ ماهِ رمضان هم، بی قراریهای دلش را به آرام و قرار نرساند...
*******
+++++ شرطی شده است انگار
شب که می شود
چراغها که خاموش میشود
کلافه که میشود
دل که تنگ میشود
سینه ای که بی قرار میشود، شروع می شود...
*******
++++++ اسمم را که تو پذیرفته شدگان دانشگاه تبریز دیدم، برگشتم بالای صفحه و دوباره خواندم: فرصت انصراف تا هفدهم، درصورت عدم انصراف، اسامی برای سازمان سنجش فرستاده خواهد شد...
خیلی فکر کردم تا اینکه مجاب شدم تبریز به صلاحم نیست. شاید "دانشگاه
تبریز" جای "خواندن" باشد، اما میترسم به نتیجه نرسم و آنوقت "تبریز" جای
"ماندن" نخواهد بود...
منتظر شدم تا اسمم از یکی از دانشگاه های دیگه دربیاد تا از دانشگاه
تبریز انصراف بدم. مثلا از سمنان یا حتی سبزوار، حتی تر سیستان و
بلوچستان...
هفدهم تمام شد و خبری نشد. صبح روز هجدهم ساعت 9 از دانشگاه
سمنان زنگ زدند و گفتند قبول شده ام، می مانم یا انصراف میدهم؟!! به همین
تلخی!
.
.
دو سال دیگر هم در تبریز ماندگار شدم
**********************
(1) اگر مسلمین مجتمعبودند هرکدام یکسطل آب به اسرائیل میریختند او را سیل میبرد... صحیفه ی نور ج 8 ص 235
+ کل فیلم معراجیها، با تمام ضعف و فیلمنامهی یکخطی و عدم کشش قصهاش، فدای یک دیالوگ اکبرعبدی...
آنجا که روی خاک می افتد و میگوید: یا اباالفضل سنه قوربان آستیگماتی دا قبول الیرسن؟...
+ ماه فرصت هم از دست میرود و همانیم...
+ سرگرم امتحانت شدیم و خودت یادمان رفت....
+ بزرگ شدیم، قبل از آنکه بزرگ شویم! حالا له میشویم زیر این همه سنگینی
+ ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند...
+ نگاه میکرد
پشت سر را؛ تلخی نبودنت را
روبه رو را؛ سرمایه ی ازدست رفته و تباه شده اش را
الآن را؛ خودِ فرویخته اش را...
+ شاهرگهای زمین از داغ باران پر شدهاست / آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده ستزندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای / از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست
چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم / چای مینوشم ولی از اشک، فنجان پر شدهست... فاضل نظری
اما تحملشان آسانتر میشود
زمانیکه دستت در دست معبودت باشد .