لحظه‌ی کوتاه

...دل به‌یک لحظه‌‌ی کوتاه به‌هم می‌ریزد
مشخصات بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

+

به نسیمی همه راه به‌هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به‌هم می ریزد

آنچه را عقل به‌یک‌عمر ‌به‌دست آورده است

دل به یک لحظه‌ی کوتاه به‌هم می ریزد

"فاضل نظری"

+

قبل ترها شخصی نوشتن در فضای وب رو "بیهوده نویسی" و خیانت به عمر می پنداشتم...
این اواخر میل نوشتن دارم، بی آنکه بیهوده دانمش...

+

یادداشت های پراکنده ام از آنچه می خوانم و می بینم و می شنوم و می تجربه ام! و می......!
می دانم که بعد ترها برای شناختن "من" قبل تَرَم به کار می آید...

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لکسوس سواران ولیعصر تبریز» ثبت شده است

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۳ ب.ظ

20- من حادثه بر دوشم...

بسمه


+ من حادثه بر دوشم من عشق نمی دانم / در هیچ تمام کن تا زنده شود جانم / من را تو به خود خواندی معشوقه ی ناخوانده / دل را به ازل بسپار یک دم به ابد مانده....

                                                                          دانلــــــــود

*******

++ شب ساعت 22:30 ؛ 5 بهمن 1393

در آبرسان سوار یک پیکان می شوم تا سه راهی ولیعصر. وسط راه:

من: بفرمایید آقا {هزارتومانی}

راننده: بزار برسیم بعد بده، الآن بگیرم اونوقت یادم میره، یک بار هم تو مقصد کرایه میگیرم ضرر می کنی! اینطور نیست؟

من: چرا! اینطوریش هم هست!

.

.

.

من: بفرمایید آقا! {سه راهی ولیعصر}

پشت سری ها: بفرمایید آقا

راننده: بزار تو جیبت! من هر روز 8 ساعت واسه اهل و عیالم کار می کنم. الآنم واسه خودم کار میکنم. "گِدین آللاه راست گَتیرسین"

*******

+++ شب ساعت حدودا 19:30 ؛ 29 بهمن 1393

از زبانم آفت درآمده بود. کلافه بودم و حوصله ی حرف زدن نداشتم حتی به قدر چند کلمه...

سوار بی آرتی شدم. سر پا بودم که یک پسر بچه ی 12 یا 13 ساله از شالی که روی گردنم انداخته بودم، آویزان شد...

امیررضا: عموآدامس می خری؟

من: عمو من آدامس نمیخورم آخه. حالا چند می فروشی؟

{دو صندلی جلوتر مرد جوانی صدایش زد و یک موز از پلاستیکش بیرون آورد و بهش داد. صندلی بغلی خالی شد و امیررضا نشست آنجا}

امیررضا: میای باهم بشینیم؟

من: چرا که نه. مدرسه میری؟

امیررضا: بله که میرم. {فقط} شبها رو کار می کنم

من: اسمت چیه؟

امیررضا: {سکوت} عموگوشی داری؟ بده بازی کنم

من: عمو گوشی دارم اما بازی نداره

امیررضا: خب بده نگاه کنم. بده دیگه

من: {بعد از اینکه قانع شد بازی نداره. صفحه ی یادداشت گوشیم رو باز کردم} اسمت رو میتونی بنویسی؟ اصلا اسمت چیه؟

امیررضا: اسمم امیر رضاست. {چند لحظه فکر می کند و بی آنکه سوالی پرسیده باشم می گوید:} ببین، من اگه 3 روز کار کنم پول 1 روز کارگر میشه. اگه دو روز کار کنم نصفش...

من: این همه پول رو چیکار میکنی؟

امیررضا: میریزم به حساب خواهرم تا بزرگ شد واسش وسایل بخریم. اونم پولاشو جمع میکنه تا...

*******

++++ تکرار چند باره...

از سه راهی ولیعصر به سمت فلکه تختی پیاده حرکت میکنم. خانوم میانسالی آرام از کنارم می گذرد. آرام می گوید: "پسرم بیمارستان بستریه. پول لازم دارم...."

چندین بار همین اتفاق با همین خانوم تکرار شده. باز بنا را بر نیازمندی اش میگذارم و توی دلم میگویم: "راست میگوید"

دستم را جیبم می کنم و مقدار ناچیزی را که دارم با خجالت بهش می دهم.

.

.

چند ماهی می شد ندیده بودمش. تا اینکه چند روز پیش باز دیدمش که از یک رهگذری درخواست کمک می کرد

.

.

در دلم گفتم کاش وسعم می رسید تا یک بار جلو میرفتم و می پرسیدم : "مادر مشکلی دارید؟ میتونم کمک کنم؟"

حواسم پرت شده بود و نزدیک بود زیر چرخهای بی-ام-و له شوم. سرم رو بالا میگیرم و در شلوغی لکسوس سواران ولیعصر، به سمت خوابگاه میروم...1

*******

+++++ باز فرصتی چون "فیتیله" پیش آمد و لجن پراکنی های "گوناز تی وی" شروع شد....

هرچند اولین بار نیست و آخرین بارشان هم نخواهد بود. این جماعت هیچ خط قرمزی ندارند. اتفاقا نه "پانتورک اند" و نه در پی حقوق ترکها. یک مشت اجیر احمق هستند که لازم باشد شرفشان را هم برای مزدگیری بیشتر خواهند فروخت.

کاش علما حکم ارتداد این ملعون (اوبالی) رو هم می دادند تا احمق ها بدانند توهین به مقدسات و اعتقادات شیعه آنچنان هم بی هزینه نیست. تا یا این ملعون به درک واصل می شد و یا مثل سلمان رشدی تا آخر عمر از بیم کشته شدن، هر روز جان می داد....

*************************

(1) ولیعصر از جمله ثروتمندنشین ترین مناطق تبریزه...

+ زنده ها مرده اند

خیال ها بی خیالی می کنند

خاطره ها در خطر مرگ اند

بین این همه هیاهو..... تو بمان! تو بمان!

+ تبریز گرچه به "شهر بدون گدا" معروف هست و گدای سازماندهی شده هم ندارد، اما فقیر و نیازمند زیاد دارد. کافیست چند ساعتی جلوی داروخانه ها و محله های ثروتمند نشین تردد کنید...

+ بخش "ترجمه" موتور جستجوی پارسی جو از بخش "google translate" گوگل بهتر است. مخصوصا در ترجمه جملات. گفتم در جریان باشید!

+ این قافله ی عمر عجب می گذرد...

+ سن دن سورا حرملر... (نوحه ی این محرم هیئت روح الله شهرمان- محمد شریفی)  دانلــــــــــود

+ عاشقی کافیست بعداز این،پریشانی بس‌است / غصه ی  این قصه ی پر درد  پنهانی  بس است

  با   خدا  بودن ،  خودش  یعنی  خدا  بودن،  عزیز / قصد  کوه   قاف  کن، امیال  انسانی  بس  است

  مرگ رخداد   عجیبی   نیست،  پایان   غم  است / شوق دنیایی چنین  بیهوده و  فانی بس  است... آریا صالحی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۳
وا رث